dorsa

dorsa جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 14 روز سن دارد

سرم شلوغه...

دخملی مامان...در دری مامان:چند وقتیه حسابی درگیر کارای تولدتم...از اولین سال اومدنت همیشه میگفتم من 3 سالگی درسا رو تولد خوب میگیرم...چون واقعاًهماهنگ کردن کارا به این دلیل که فامیلها و خونواده ی بابایی شمالن و خونواده و فامیلای مامانی مشهدن و خودمون تهرانیم...کار بسی دشواریه...سال اول تو مشهد با مامان جون و خونواده ی مامانی یعنی فقط خاله هات و دایی هات تولد گرفتیم در حالیکه بابایی هم نتونست بیاد...سال دوم یه تولد سه نفری...ولی امسال دیگه جبران میکنم واست...میخوام یه تولد تم دار واست بگیرم...با تم زنبور...امیدوارم خوشت بیاد....خودت که مدام میگی میخوام زنبور شم...اما یه کم تردید دارم که کاش با تم باب اسفنجی میگرفتم آخه تو عااااااااااااشق باب اسفنجی هستییی....از تو چه پنهون منم خیلی با شخصیتای این کارتون حال میکنم....


تاریخ : 06 آبان 1391 - 06:19 | توسط : فاطمه | بازدید : 795 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

مینویسم برای دخترم....

هر روزم را با تو آغاز میکنم بی هیچ بهانه ای برای بودن جز با تو. دستانم را با کوچکی دستان گر گرفته ات

میگیری و گویی تو راهنمای منی نه من....همه جا را سرک میکشیم،از همه چیز برایت سخن میگویم،خورشید

را به بازی میگیریم و پروانه ها را به ر قص و سماع در می آوریم....در دفتر سفید نقاشی ات باز همان طرح

همیشگی را به تصویر میکشیم تا شاید قصه ی آن خانه ی قدیمی با آن دود کش پر از دود را بفهمیم....سرخ

میشوم از قرمزی ماهی های آن رودخانه و گلبرگهای آن گل که تو تلاش میکنی تا برایم نقش

بیافرینند...برمیخیزی و مرا به جنبش وا میداری...آنچنان دنیای ساده ای داری که تمام هستی را روی سر

انگشتانت میچرخانی....گریه هایت را گریه میکنم و با خنده هایت میخندم...شاد میشوم...بزرگ میشوم و تو

را از همان جایی که همیشه پنهان میشوی مییابم...میرقصم...کوچک میشوم....در جستجوی نگاه های

پرسشگر تو از همه چیز و همه کس میگویم تا مگر پاسخی بیابی اما دریغ....گاهی سرکش میشوی و مرا

به دنبال نا کجا تا مقصود خودت میکشانی و من میآیم حتی آن هنگام که آستانه ی صبرم را تنها در واژه ای

به نام مادر جستجو میکنم و...میابم؟؟...نمیابمش... چونان پیچکی بر اندامم میتابی و قد میکشی...بزرگ

میشوی...ومن در تو خود را میبینم که پیر میشوم....که هر لحظه از وجودت را عاشق میشوم...که گویی تکه

ای از روحت را با من در میامیزند...از گل تو ومن...منی دیگر با روحی مشترک میسازند که نامش نه مادر

است و نه فرزند.... حسی تازه است و آن را میبلعم تا مگر پیدایش کنم...تا به خودم میآیم میبینم باز بزرگ

میشوی...سخنانت این را میگویند...دستانت این را میپویند....و من باز پیر میشوم.....کاش تنها بتوانم

مسرتی در وجودت بکارم و بگویم:دنیا جای خوبی است...اما ایمان ندارم..و تنها میگویم سه سال زیستنت

در آن شاد باش تک تک کلماتی که بر زبان شیرین و کودکانه ات جاری میشود.....


تاریخ : 06 آبان 1391 - 01:10 | توسط : فاطمه | بازدید : 781 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

همینجوری

دخترکم.....امیدوارم منو ببخشی که اینقدر کم واست مینویسم...علاوه بر اون وبلاگتم خیلی دیر واست باز کردم....اما باور کن از تولدت تا همین چند وقت پیش اینقدر منو درگیر خودت میکردی که شب بلافاصله خوابم میبرد و روزام که فرصت سر خاروندن نداشتم...آخه اینجام که دست تنها بودم وهستم....و خوب مساله ی ریفلاکست و بالا آوردنای بیش از حدت که اینقدر ما رو نگران کرده بود...که همه چی یادمون رفته بود....نمیدونم....شایدم اینا توجیه خوبی نباشه...اما راستی دخترکم...تو دفتر خاطراتم خیلی چیزا رو نوشتم اما بازم اونقدری که دوست دارم نیست...حالا چند وقتیه هر جا باشم و یه چیزی یادم بیاد یه گوشه مینویسم تا یه دفعه واست تو وبلاگت بنویسم...دوست دارم مامانیییی


تاریخ : 02 آبان 1391 - 04:42 | توسط : فاطمه | بازدید : 568 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

بازگشت سکوت شبانه

عسل مامان....درسایی اینروزا دیگه بیش از پیش عاشقتم...آخه دیگه 4،5 روزیه هم آرامشمون بیشتر شده،هم خنده هامون..شبام که چشت نکنم تا صبح راحت میخوابی......نمیدونم دلیل بی تابیهای این دو هفته ی اخیرت چی بود..اما هرچی بود حسابی کلافمون کردی،هر چند تو کلاً شبا خواب راحتی نداشتی و با اینکه داری پا تو 3 سال میذاری،هر شب تا صبح حد اقل یه بار منو از خواب بیدار میکردی...حالا به این فکر کن که اون 2هفته ی کذایی که میگم چه جوری بودی و چه دادو هوارایی که تو خواب،اونم نصفه شبی میکردی که تمام روز هم بهش فکر میکردیم...هر روز بی خیال پیگیری قضیه میشدیم و میگفتیم خوب شاید امشب اینجوری نباشه که باز تکرار میشد ومامانی با وجود این میگرنی هم که داره حسابی اذیت میشد..حتی میشد که یه شب شدتش کمتر میشد و ما دلخوش میشدیم که تمومه دیگه...

یه روز بالاخره رفتیم پیش مشاور و با اینکه جوون بود و به نظر منو بابا خیلی کمک خاصی نکرد و چیز جدید ناگفته ای نگفت...اما یه انقلابی شد واسه تو...حالا چرا؟؟؟؟خودمونم موندیم توش...تا قبل اونم کم کتاب نخونده بودم واسه رفع مسائل...اما انگار اون شب یه جور دیگهای حرفای ما رو فهمیده بودی....هر چی بود خدا رو شکر...فعلاً که آرامش داریم.البته خوب ما هم رفتارامونو تو همه چیز با تو تعدیل کردیم...نه از عصبانیتای زیادی خبریه و نه از محبتای بیش از حد...

5/7/91


تاریخ : 06 مهر 1391 - 05:54 | توسط : فاطمه | بازدید : 672 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

یک اتفاق بد

عصر سه شنبه 24 مرداد 91،من نبودم و بابا تو رو با خودش به پارک برده بود،البته این اتفاق جدیدی نبود و من به خاطر کلاسایی که داشتم یا برنامه هایی که هر از گاهی با دوستان داشتیم ونمیشد تو رو ببرموبابا خونه بودو مراقب تو یا تو رو به پارک میبرد.اون روزم یکی از همین روزا بود.وقتی کارم تموم شد،بابا که سه ساعتی میشد ازش جدا شده بودم زنگ زدو گفت من اینطرف خیابون منتظرتم ،زود بیا.من که دلم هوری ریخت پایینوبا عجله خودمو رسوندم و همین که چشم به صورت خوشگلت افتاد آه از نهادم بلند شد،چشم راستت حسابی ورم کرده بود و نصفه نیمه باز بودوخیلی برام سخت بود که بتونم بپذیرم،آخه با قیافهی سالم وخشگلت ازت خداحافظی کرده بودم و حالا....

نا خود آگاه زدم زیر گریه و با گریه از بابا میپرسیدم بچم چی شده چرا اینجوری شده و هادی توضیح داد که تو رو به پارک برده و تو نوبت تاب بودین که تاب میخوره تو صورتت و بینی و چشمت اون شکل میشه...خوب یادم نیست اما فکر کنم با حالتی طلبکارانه بهش میگفتم اگه منو نمیرسوندی مجبور نبودی درسا رو ببری پارک.آخه به بابا گفته بودم خودم میرم اما بندهی خدا واسه راحتی من گفته بود منو میرسونه...از طرفی از خودم ناراحت بودم که پیشت نبودم و اینجوری شده بود.بابایی تو همون 2،3 ساعتی که من نبودم بی اینکه به من بگه تو رو به بیمارستان برده و سیتی اسکن از بینی و سرت کرده بود.بمیرم الهی دختر گلم،چه دردی کشیدی حتماً.بابا میگفت مقاومت کردی و نذاشتی کمپرس یخ رو چشمت بذارن.ساعت 10 شب بود که دیدمت،اما نمیدونی چه شب بدی بود اون شب واسه من و بابا.هادی که روزه بود و هنوز تا اون موقع افطارم نکرده بود.به محظ اینکه رسیدیم خوه تو بالا اوردی و حسابی نگران شدیم.دوباره بیمارستان و باز از اونجا لبافی نژاد که تخصصی چشم بودوبین اون همه جیغ و گریه های تو دکتر چند بار چشمتو معاینه کرد و خیالمون از بینایی راحت شد.و با سیتی اسکن فرداش از چشمت یه نفس راحت کشیدیم.هر چند ظاهرش افتضاح بودو فردا صبحش هم باز با گریه های من شروع شد،آخه چشمت از شدت ورم کاملاًبسته شده بود،اندازه ی یه گردوی گنده ی کبودشده بودو با یه چشم میدیدی.تا د و روز تقریباًاینجوری بود تا اینکه کم کم رو به بهبودی رفت.خطر از بیخ گوشمون رد شده بود و خدا خیلی بهمون رحم کرد.اینجا بود که فهمیدم آدم باید با تمام وجود قدر نعمتاشو بدونه،دلم حسابی واسه دیدن قیافت تنگ شده بود و حالا خدایم رو شاکرم و امیدوارم تورو در پناه خودش حفظ کنه.....


تاریخ : 04 شهریور 1391 - 03:09 | توسط : فاطمه | بازدید : 629 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دختر انار

یه روز تعطیل تصمیم گرفتیم برای دیدن نمایش دختر انار که بلیط نیم بهاش رو معلم سه تار مامان داده بود بریم.هر چند تردید داشتیم که تو وروجک اونجا یک ساعت و نیم بی سرو صدا طاقت بیاری،اما از اونجا که نمایش بچه گونه بود دل رو زدیم به دریا.اولی که رفتیم داخل و نشستیم حکایتی بود نشستنت روی صندلی که تو همش غر میزدی که صندلیم تا میشه،اخه قربونت بشه مامانی،تو اینقد سبکی که انگار نه انگار اون رو نشسته بودی.تازه 12 کیلو و100 گرم شدی باکلی تلاشای ما.بعد هم که صندلی رو ثابت کردیم گیر داده بودی به عکس انداختن از مامان وبابا.تو ردیف جلویی ما اینقدر قشنگ دوربین رو تو دستای کوچولوت گرفتی که بغلی های ما میخندیدن.نمایش هم که شروع شد همش بغل مامان بودی و مثل همیشه یه ریز سوال میکردی.چرا اینطوری شد،چرا اونجوری شد.یا همش میگفتی چرا صورتم و رنگ نکردی؟و من میگفتم تموم شه میبرمت نقاشی کنه.و همین کارو کردیم....


تاریخ : 03 تیر 1391 - 05:34 | توسط : فاطمه | بازدید : 761 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

اذیت کردن های شبانه ی درسا همچنان ادامه داره

عسل مامان:درسا...دیروز از اون روزایی بود که حسابی ما رو کلافه کردی.از ساعت یه ربع به پنج صبح که صدام کردی و ازم اب خواستی از خواب بیدار شدی و کم کم بهونه گیریهات شروع شد...اول گفتی پات درد میکنه بعد دستت.بعد گریه وزاری و هر چی منو بابا بیشتر جویا میشدیم تو بلندتر گریه میکردی و بیشتر جیغ میکشیدی.از تو اتاقت بردمت به اتاق و تخت خودمون اما بدتر شد و میگفتی بغلم کنو منو راه ببر...وای که خدا میدونه تو اوج خواب با اینکه شب هم زود نخوابیدی بیدار کردن ما چه حسی داره....یه 5..6 باری هم گفتی اب میخوام...خلاصه اینکه تا ساعت30/6 دقیقه صبح بیدار بودیم تا تو خوابیدی.هوا تاریک بود که بیدار شدی و هوا کاملا روشن بود که دوباره خوابیدی.بابا حسابی عصبانی شده بود و از طرفی غصه میخوردیم که همسایه ها رو از خواب بیدار کردی.البته هرچند تو از اون دسته از بچه هایی هستی که با اینکه 2 سالو نیم رو رد کردی اما اغلب شبا با بیدار شدن هات ما رو کلافه میکنی....اما یه چند وقتی بود که با جبران شدن اهن خونت بهتر شده بودی.به دکترت هم که میگم میگه طبیعیه و نباید اهمیت بدین اما مگه میشه؟...جالب اینجاس که وقتی اخراش من گریه ام گرفت تو میگفتی مامان گریه نکن دیگه دخر خوبی میشم واونوقت بود که من همه چیزو فراموش میکردمو قربون صدقت میرفتمو تو باز نق نق هاتو شروع میکردی.امیدوارم با نزدیک شدنت به 3 سال دیگه تکرار نشه وما راحت بخوابیم...


تاریخ : 26 خرداد 1391 - 03:29 | توسط : فاطمه | بازدید : 720 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید