dorsa

dorsa جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن دارد

و زندگی جریان دارد....

تهران هستیم و مثل همیشه هر روزم رو با تو آغاز میکنم...فرقی نمیکنه که چه ساعتی از صبح از خواب بیدار بشیم....9صبح باشه 10 صبح باشه یا 11....اما همین که چشم باز میکنم و چند دقیقه ای تو تختم آروم میگیرم،کم کم سرو کله ی تو پیدا میشه...تنها به فاصله ی فکر کردن به یه سری اتفاقات،حالا میخواد مال دیروز باشه یا خوابی که شب قبل دیدم یا برنامه ریزی واسه روزی که در پیش خواهم داشت،تنها به فاصله ی گذر این افکار از ذهنمه که صدایی مشنوم....تکون خوردن نرده ی تختت و این یعنی درسا داره از تختش میاد پایین،زل میزنم به کف سرامیکی که جلوی اتاق توست و چون اتاقت کنار اتاق خواب منه میتونم به راحتی سایه ی تو رو روی اون سرامیک ببینم...چشمامو میبندم و خودم رو به خواب میزنم تا اون لحظه ی ناب رو بهتر حس کنم.....تجسم میکنم تو ذهنم که تو می آیی با صورت نشسته و چشمای پف کرده و موهای ژولیده پولیده وبا اون عروسکت که همیشه به بغل میگیری و دنبال خودت میکشونی.....تو این فکرام که سنگینی یک دست کوچیک رو موهام بهم میگه تو اومدی و به خیال خودت که من خواب بودم و بیدارم کردی....بهت سلام میکنم و میگم صبح قشنگت به خیر و تو با اون نگاه معصوم و خواب آلودت نگاهم میکنی....یا میای تو تختم یا دست منو میگیری و دنبال خودت میکشونی....و اینگونه هر روزم رو با تو شروع میکنم.......


تاریخ : 30 آبان 1391 - 05:56 | توسط : فاطمه | بازدید : 816 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام