dorsa

dorsa جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن دارد

جشن تولدت

فک کنم از مرداد بود که با تولد تم دار آشنا شدم و فهمیدم دقیقا چیه...نه ایتنکه از قبل ندونم...اما فک میکردم در همین حد که ظرف و ظروف یه تم داشته باشه و شاید کیک هم...اما از طریق یه خانم خیلی خوب و مهربون از همون زمانی که کاملا فهمیدم تولد تم دار چه قدر کامل و پر دردسره خیلی راحت تر شد واسم...این خانم بدون هیچ چشمداشتی از طریق دنیای مجازی نینی سایت واسم تم رو طراحی کرد...تم زنبور که همه چیزش راحت تر طراحی میشد و خوب تنوع طرحاش خیلی زیاد بود چون یه تم خیلی قدیمی بود...هر چیزی که میشدو سفارش دادم و بعضی دیگه رو هم پیدا کردم و دادم بیرون واست یه سری تغییرات دادن...کارت دعوت...برگه ی خوشامد گویی جلوی درب..فلش..برگه ی تشکر..ریسه های زنبوری...یه زنبورای مقوایی...عدد 3 واسه سه سالگیت..لیبل غذا...برگه ی یادگاری...کلاهای تولد...تاج زنبوری...و خیلییی چیزای دیگه که الان خاطرم نیس...دادیم واسه چاپ و از اون به بعد کارمون شد اینکه به اتفاق بابا شب که تو میخوابی اونا رو سر هم کنیم...واسه اولین بار تو عمرمون به خاطر خرید وسایل تولدت رفتیم بازار بزرگ...تا اون روز هر چی به بابایی میگفتم بریم میگفت بازار چیزی نداره...همه چیش بنجله...به درد نخوره...شلوغه...چیزایی که تو میخری اونجا نیس...اما وسایل تولد تو واقعا بهتر بود از اونجا میخریدیم...خلاصه که از 10 روز قبل رفتیم مشهد..منو تو با قطار...دومین بار بود که بعد از به دنیا اومدنت با قطار میرفتیم...تا قبل از اون با هواپیما بود...اما به دلیل مشکلات بعد از اون با قطار میرفتیم و تو باز هم هم کوپه ایها رو با گریه های شبونت اذیت کردی...همون چیزی که خیلی ازش میترسیدم...خلاصه گذشت و بابا هم دو روز قبل تولد اومد..و باز هم خرید و باز هم ادامه ی کارا...سخت بود که تو یه شهر دیگه بود تولدت از این لحاظ که باید یه سری وسایلو میبردم و یه سری مث کلاهای تولد و ریسه ها وخیلی چیزا رو همونجا درس میکردیم...بماند که واسه یه سری چیزا که اصن فکرشو نمیکردیم خیلی وقتمون گرفته شد مثل خرید کفش پاشنه دار واسه تو فینگیلی که رنگش به لباس شبت بخوره واندازه ی پاهای کوچواوتم باشه،اگه بگم کل مشهدو زیر پا گذاشتیم اغراق نکردم...

دو شب قبل از تولدت مریض شدی...اون چند روز زیاد هله هوله خورده بودی و فک کنم رودل کرده بودی....خیلی بالا میاوردی...نیمه شب بردیمت دکتر...امپول ضد تهوع زد اما بازم ادامه داشت...گریهه میکردم و به نظرم از اون بدتر نمیشد...این جمله اتو که فک کنم همه ی اهل خونه تا ابد یادشون بمونه که چندین بار در نهایت درماندگی گفتی"وای...یکی کمکم کنه...چرا اینجوری شدم؟"الهی قربونت برم...بابا بزرگ میگفت دلم واسش کباب شد با این حرفش....صبح زئد رفت حرم و واست دعا کرد...میگفت همش یاد اون جملش میافتادم...

خدا رو شکر از فردا ظهر خوب شدی و ما همه بسیج شدیم..خونه ی خاله واسه کارا...آخه تولد اونجا قرار بود برگزار شه...تنها چیزی که خیلی تو ذهنمه ژله هم زدنامه...فرداش آرایشگاه و آتلیه و همه چی خوب پیش رفت خدا رو شکر..از اینکه همه بعد از مدتها دور هم جمع شدیم به این بهانه بیشتر از همه خوشحال بودم...اینقدر خوشحال بودیم که فک کنم واسه همین یادمون رفت حتی یه عکس با هم تو خود مراسم تولدت بندازیم...و این شد خاطره ی بد تولدت...


تاریخ : 08 دی 1391 - 21:42 | توسط : فاطمه | بازدید : 1037 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام