dorsa

dorsa جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن دارد

خداحافظی با این بلاگ

بله...دیگه کم کم میخوام با این وبلاگ خداحافظی کنم و یه خونه ی جدید از جنس بلاگفا واسه درسا بسازم...

به این آدرس:commonmemories.blogfa.com...اگه سخته خاطرات مشترک هم اسم فارسیشه


تاریخ : 21 مرداد 1392 - 03:54 | توسط : فاطمه | بازدید : 785 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خداحافظ رانیتیدین!

این یه تغییر و تحوله دیگه...مگه نه؟دخترک سه ساله شدو بعد از دو سال و شش ماه با دارویی که ازحدود هفت ماهگی میخورد خداحافظی کرد...درسا به خاطر ریفلاکسش از 4 ماهگی امپرازول مصرف کرد...با دردسر فراوون کپسولو باز میکردیمو 1/6پودر داخلشو قاتی شیر یا آب میکردیم و با قطره چکون بهش میدادیم...اما بهبودی حاصل نمیشد و اوضاع روز به روز بدتر میشد...کم وزن تر و هر بار شدت ریفلاکس و بالا آوردن شیر بیشتر میشد...تا اینکه بعد از عوض کردن دکترش تصمیم بر این شد که شربت رانیتیدین بخوره....و از اون مقع رانیتیدین شد جزو جدا ناشدنی زندگی دخترک....تازه وقتی فهمیدم که چه قدر به طعمش عادت کرده که یه شب از شدت معده درد و بی قرصی به شربت درسا پناه آوردم....قیافم بعد از خوردنش دیدنی بود...فهمیدم از بچگی خوردنش باعث شده که فک کنه شاید اینم مث همون شیر مادره...و داوطلبانه دهانش رو باز میکرد تا من با سرنگ بریزم تو دهانش...با رسیدن درسا به وزن 13 کیلو...با وجود اینکه یک کیلو از حداقل نرمال وزن خودش رو نمودار کمه...دکتر رضایت داد که دیگه رانیتیدین نخوره.............خوشحالم.......و خدا رو شاکرم


تاریخ : 13 دی 1391 - 23:02 | توسط : فاطمه | بازدید : 1173 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

جشن تولدت

فک کنم از مرداد بود که با تولد تم دار آشنا شدم و فهمیدم دقیقا چیه...نه ایتنکه از قبل ندونم...اما فک میکردم در همین حد که ظرف و ظروف یه تم داشته باشه و شاید کیک هم...اما از طریق یه خانم خیلی خوب و مهربون از همون زمانی که کاملا فهمیدم تولد تم دار چه قدر کامل و پر دردسره خیلی راحت تر شد واسم...این خانم بدون هیچ چشمداشتی از طریق دنیای مجازی نینی سایت واسم تم رو طراحی کرد...تم زنبور که همه چیزش راحت تر طراحی میشد و خوب تنوع طرحاش خیلی زیاد بود چون یه تم خیلی قدیمی بود...هر چیزی که میشدو سفارش دادم و بعضی دیگه رو هم پیدا کردم و دادم بیرون واست یه سری تغییرات دادن...کارت دعوت...برگه ی خوشامد گویی جلوی درب..فلش..برگه ی تشکر..ریسه های زنبوری...یه زنبورای مقوایی...عدد 3 واسه سه سالگیت..لیبل غذا...برگه ی یادگاری...کلاهای تولد...تاج زنبوری...و خیلییی چیزای دیگه که الان خاطرم نیس...دادیم واسه چاپ و از اون به بعد کارمون شد اینکه به اتفاق بابا شب که تو میخوابی اونا رو سر هم کنیم...واسه اولین بار تو عمرمون به خاطر خرید وسایل تولدت رفتیم بازار بزرگ...تا اون روز هر چی به بابایی میگفتم بریم میگفت بازار چیزی نداره...همه چیش بنجله...به درد نخوره...شلوغه...چیزایی که تو میخری اونجا نیس...اما وسایل تولد تو واقعا بهتر بود از اونجا میخریدیم...خلاصه که از 10 روز قبل رفتیم مشهد..منو تو با قطار...دومین بار بود که بعد از به دنیا اومدنت با قطار میرفتیم...تا قبل از اون با هواپیما بود...اما به دلیل مشکلات بعد از اون با قطار میرفتیم و تو باز هم هم کوپه ایها رو با گریه های شبونت اذیت کردی...همون چیزی که خیلی ازش میترسیدم...خلاصه گذشت و بابا هم دو روز قبل تولد اومد..و باز هم خرید و باز هم ادامه ی کارا...سخت بود که تو یه شهر دیگه بود تولدت از این لحاظ که باید یه سری وسایلو میبردم و یه سری مث کلاهای تولد و ریسه ها وخیلی چیزا رو همونجا درس میکردیم...بماند که واسه یه سری چیزا که اصن فکرشو نمیکردیم خیلی وقتمون گرفته شد مثل خرید کفش پاشنه دار واسه تو فینگیلی که رنگش به لباس شبت بخوره واندازه ی پاهای کوچواوتم باشه،اگه بگم کل مشهدو زیر پا گذاشتیم اغراق نکردم...

دو شب قبل از تولدت مریض شدی...اون چند روز زیاد هله هوله خورده بودی و فک کنم رودل کرده بودی....خیلی بالا میاوردی...نیمه شب بردیمت دکتر...امپول ضد تهوع زد اما بازم ادامه داشت...گریهه میکردم و به نظرم از اون بدتر نمیشد...این جمله اتو که فک کنم همه ی اهل خونه تا ابد یادشون بمونه که چندین بار در نهایت درماندگی گفتی"وای...یکی کمکم کنه...چرا اینجوری شدم؟"الهی قربونت برم...بابا بزرگ میگفت دلم واسش کباب شد با این حرفش....صبح زئد رفت حرم و واست دعا کرد...میگفت همش یاد اون جملش میافتادم...

خدا رو شکر از فردا ظهر خوب شدی و ما همه بسیج شدیم..خونه ی خاله واسه کارا...آخه تولد اونجا قرار بود برگزار شه...تنها چیزی که خیلی تو ذهنمه ژله هم زدنامه...فرداش آرایشگاه و آتلیه و همه چی خوب پیش رفت خدا رو شکر..از اینکه همه بعد از مدتها دور هم جمع شدیم به این بهانه بیشتر از همه خوشحال بودم...اینقدر خوشحال بودیم که فک کنم واسه همین یادمون رفت حتی یه عکس با هم تو خود مراسم تولدت بندازیم...و این شد خاطره ی بد تولدت...


تاریخ : 08 دی 1391 - 21:42 | توسط : فاطمه | بازدید : 1038 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

تولد دسته جمعی

دیگه واقعا جای شرمندگی داره که وارد ماه دی شدیم و من هنوز خاطره ی تولدتو ننوشتم...امسال آبان دو تا تولد داشتی...بنابر این اول اولیشو مینویسم..تولد دسته جمعی بچه های آبان 88 تو کیدز کلاب...

بله...مدتی میشه که با این دوستای خوبم از طریق همین نینی سایت آشنا شدم و لطف کردن و منو تو جمع گرمشون پذیرفتن...قبل از تولد یه قرار هم همون کیدز کلاب که تو مجموعه ورزشی اتنقلابه رفتیم...و من که تا حالا اونجا نرفته بودم خیلی از محیطش خوشم اومد چه برسه به تو که اصن محیطش مال بچه هاس...با یه عالمه اسباب بازیهای گوناگون...تولد دسته جمعی 5 آبان بود...و حسابی خوش گذشت...از رقصیدن زیادت بگیر تا حرف گوش کنیت وقتی خانم دی جی میگفت دستا بالا..دستا پایین...حالا بپرین...کلا اون روز رو مود بودی...اینو از همون صبح زود که واسه رفتن به آرایشگاه و بافتن موهات بیدارت کردم فهمیدم...خوش اخلاق بودی...هر چند اون روز لباستو جا گذاشتیم و بابایی واست اورد..هر چند نزدیکای خونه بودیم که یادت اومد نینی شادیتو هم اورده بودی و اونجا جا گذاشته بودی و مجبور شدیم کل مسیرو دوباره برگردیم...اما خنده هاتو...بازیهاتو...انگشت زدنای همه ی شما همسن و سالا به کیک که یکی از جالبترین صحنه هابود خیلی خاطره انگیز شد...

 

 


تاریخ : 06 دی 1391 - 00:08 | توسط : فاطمه | بازدید : 792 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

و زندگی جریان دارد....

تهران هستیم و مثل همیشه هر روزم رو با تو آغاز میکنم...فرقی نمیکنه که چه ساعتی از صبح از خواب بیدار بشیم....9صبح باشه 10 صبح باشه یا 11....اما همین که چشم باز میکنم و چند دقیقه ای تو تختم آروم میگیرم،کم کم سرو کله ی تو پیدا میشه...تنها به فاصله ی فکر کردن به یه سری اتفاقات،حالا میخواد مال دیروز باشه یا خوابی که شب قبل دیدم یا برنامه ریزی واسه روزی که در پیش خواهم داشت،تنها به فاصله ی گذر این افکار از ذهنمه که صدایی مشنوم....تکون خوردن نرده ی تختت و این یعنی درسا داره از تختش میاد پایین،زل میزنم به کف سرامیکی که جلوی اتاق توست و چون اتاقت کنار اتاق خواب منه میتونم به راحتی سایه ی تو رو روی اون سرامیک ببینم...چشمامو میبندم و خودم رو به خواب میزنم تا اون لحظه ی ناب رو بهتر حس کنم.....تجسم میکنم تو ذهنم که تو می آیی با صورت نشسته و چشمای پف کرده و موهای ژولیده پولیده وبا اون عروسکت که همیشه به بغل میگیری و دنبال خودت میکشونی.....تو این فکرام که سنگینی یک دست کوچیک رو موهام بهم میگه تو اومدی و به خیال خودت که من خواب بودم و بیدارم کردی....بهت سلام میکنم و میگم صبح قشنگت به خیر و تو با اون نگاه معصوم و خواب آلودت نگاهم میکنی....یا میای تو تختم یا دست منو میگیری و دنبال خودت میکشونی....و اینگونه هر روزم رو با تو شروع میکنم.......


تاریخ : 30 آبان 1391 - 05:56 | توسط : فاطمه | بازدید : 817 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

از تهران رفتن چه خوبه.....

طبق برنامه ی عادی زندگیمون که هر سه یا چهار ماه یک بار با هم میریم مشهد و مامان جون و همه رو اونجا میبینیم این بار هم بعد از سه ماه رفتیم که البته بساط جشن تولدت رو هم اونجا به پا کردیم.....همیشه مشهد رفتن کلی روحیه ی من و تو رو عوض میکنه چون اونجا دیگه تنها نیستیم......به منم خیلی خوش گذشت....یه دلیل عمده ای که مشهد رفتن و دوست دارم چیز دیگه ایه...نه اینکه تو با خاله عفت پیش دوستاش میرفتی و با بچه های اونا یه عالمه بازی میکردی.....نه به خاطر اینکه همه دور و برت رو میگیرن و خدای نا کرده من یه کوچولو صدام واسه تو بلند بشه همه طرف تو رو میگیرن و نازت و میکشن....نه به خاطر اینکه جشن تولدت خیلی خوش گذشت و یه عالمه خوردیم و خندیدیم و رقصیدیم و خونه پر از بچه شده بود....نه به خاطر اینکه اگه کاری داشتم دیگه راحت تو رو به یکی میسپردم و میرفتم بیرون و به کارام میرسیدم..................فقط و فقط به این خاطر که تو اونجا یه تخت جدا و اتاق مجزا نداری......هر دو کنار هم می خوابیدیم.....هر شب بغلت میکردم و لطافت پوست صورتت اینقدر منو از خود بیخود میکرد که مدام دندونامو به هم فشار میدادم و قربون صدقه ی تو میرفتم و بعد از یه مدتی که با هم ور میرفتیم خوابمون میبرد..........دیگه کم کم بزرگ میشی دخترم....و من چه زمان دیگه ای میتونم شانس اینو داشته باشم که موجود به این کوچولویی و نرمی و گرمی و دلنشینی رو در حالیکه قد و قامتش به نصف بدن من نمیرسه به این راحتی و سبکی تو بغلم بگیرم و فشارش بدم...این بهتریت چیزیه که با هر بار مشهد رفتن کلی ازش سود میبرم...


تاریخ : 30 آبان 1391 - 03:03 | توسط : فاطمه | بازدید : 824 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

"تق تق "کفش پاشنه بلند

مدتهاست که توجه ویژه ای به کشوی کفشای مهمونی مامانی که همه ی اونا پاشنه بلنده پیدا کردی،البته این

موضوع برای دختر بچه ها چیز غیر عادی نیست اما اوایل که کوچیک تر بودی کشو رو به راحتی دو طرفشو

چسب پنج سانتی میزدم و با گفتن اینکه آقاهه اومده چسب زده راضی میشدی بعد از کمی تلاش نافرجام

برای باز کردنش میگفتی به آقاهه زنگ بزن بگو بیاد باز کنه و دیگه بی خیال میشدی اما حالا نمیدونم خوش

حال باشم یا ناراحت از اینکه به حدی رسیدی که چسبها رو با زیرکی باز میکنی....خیلی ماهرانه گوشه ی

ناخن کوچولوتو میذاری گوشه چسب و اون رو از رو کشو جدا مکنی....خیلی وقته که دیگه بی خیال چسب زدن

شدیم و باز به محض شنیدن صدای"تق تق"پاشنه های بلند کفش میفهمیم که الان درسا با لبی خندون و

نگاههایی شیطنت آمیز از راهرو پیداش میشه...چند وقتی هست که دیگه فقط بسنده میکنم به اینکه

بگم:درسا مامان.....آقای طالبی(همسایه ی طبقه ی پایینیمون)بیدار میشه ها!!!!!و دیگه نمیگم...درسا

میفتی...یا ممکنه بیفتی...چون تو اینقدر با اون کفشا ماهرانه راه میری و میرقصی که من هنوز که هنوزه

همچین مهارتی ندارم.....

 

اخه تو تو این مدت خیلی بیشتر از من اونا رو پوشیدی...............


تاریخ : 30 آبان 1391 - 02:23 | توسط : فاطمه | بازدید : 673 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

یه نی نی به اسم شادی

نی نی دخملی مامان:                                                                                                                               

مدتهاست که میخوام از اون نینی کوچولویی که با ما زندگی میکنه بنویسم اما فرصت نشده بود....یه نینی دوست داشتنی که تو به طرز عجیبی بهش وابسته شدی و بهش علاقه داری....اسمشو شادی گذاشتیم تا راحت تر صداش کنی و باهاش حرف بزنی...کمی زودتر از تو به این خونه اومد اما از همون روزی که اون اومد و تو هنوز تو وجود مامان بودی حس کرده بودم یکی از عروسکای مورد علاقه ات میشه....با یه ترکیب رنگی صورتی و سرخابی....البته ناگفته نمونه تا قبل ازیه سالگیت یه نینی خیلی کوچولو تر از این دوست و همراهت بود که اون موقها تازه یاد گرفته بودی و به همین اسم "نی نی" صداش میکردی که یه روز متاسفانه از دستت افتاده بود و گم شد و بعد از اون با" شادی " انس گرفتی....از اون موقع بود که مامان مامور شد تا همیشه با یه صدای خیلی زیر دخترونه جای شادی حرف بزنه.......تا شادی در مواقع لازم ازتت بخواد"غذا بخوری".....تشویقت کنه دستشویی بری....گاهی ازت ناراحت باشه و باهات حرف نزنه....و از این حکایتا....بماند که شبا اگه اون تو بغلت  نباشه به هیچ عنوان نمیخوابی....قسمت جالب داستان اینه که تو دقیقاً میدونی که یکی دیگه داره جای اون حرف میزنه....اما باز دنیای کودکانه ی تو گاهی تو رو وادار میکنه که بگی:نه مامان جای نینی حرف بزنه...یا اگه بخوای دل با با رو که تو موضوعی ناراحتش کردی به دست بیاری میگی نه بابا جاش حرف بزنه تا بتونی از طریق شادی با فرد مورد نظرت رابطه بر قرار کنی....... ..............ههههییییییییی ....چی بگم که خلاصه شادی شده مث بچمون و باید هر از گاهی حموم بره و مو بستن واسه شادی و مرتب کردن موهاش از بس که تو اونا رو به هم میریزی شده جزئ وظایف من.......


تاریخ : 24 آبان 1391 - 01:59 | توسط : فاطمه | بازدید : 699 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سه سال گذشت...

دخترم سه سال بودنت در کنار ما را با تمام وجودم میخندم و با تمام شگفتی مینگرم...باز میگویم از آرامشی که از بودن تو داریم خدا را شاکریم هزاران بار....تولدت مبارک دردونه ی مامان...


تاریخ : 18 آبان 1391 - 11:23 | توسط : فاطمه | بازدید : 593 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید