dorsa

dorsa جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن دارد

بازگشت سکوت شبانه

عسل مامان....درسایی اینروزا دیگه بیش از پیش عاشقتم...آخه دیگه 4،5 روزیه هم آرامشمون بیشتر شده،هم خنده هامون..شبام که چشت نکنم تا صبح راحت میخوابی......نمیدونم دلیل بی تابیهای این دو هفته ی اخیرت چی بود..اما هرچی بود حسابی کلافمون کردی،هر چند تو کلاً شبا خواب راحتی نداشتی و با اینکه داری پا تو 3 سال میذاری،هر شب تا صبح حد اقل یه بار منو از خواب بیدار میکردی...حالا به این فکر کن که اون 2هفته ی کذایی که میگم چه جوری بودی و چه دادو هوارایی که تو خواب،اونم نصفه شبی میکردی که تمام روز هم بهش فکر میکردیم...هر روز بی خیال پیگیری قضیه میشدیم و میگفتیم خوب شاید امشب اینجوری نباشه که باز تکرار میشد ومامانی با وجود این میگرنی هم که داره حسابی اذیت میشد..حتی میشد که یه شب شدتش کمتر میشد و ما دلخوش میشدیم که تمومه دیگه...

یه روز بالاخره رفتیم پیش مشاور و با اینکه جوون بود و به نظر منو بابا خیلی کمک خاصی نکرد و چیز جدید ناگفته ای نگفت...اما یه انقلابی شد واسه تو...حالا چرا؟؟؟؟خودمونم موندیم توش...تا قبل اونم کم کتاب نخونده بودم واسه رفع مسائل...اما انگار اون شب یه جور دیگهای حرفای ما رو فهمیده بودی....هر چی بود خدا رو شکر...فعلاً که آرامش داریم.البته خوب ما هم رفتارامونو تو همه چیز با تو تعدیل کردیم...نه از عصبانیتای زیادی خبریه و نه از محبتای بیش از حد...

5/7/91


تاریخ : 06 مهر 1391 - 05:54 | توسط : فاطمه | بازدید : 670 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید