dorsa

dorsa جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن دارد

درسا قرتی

درسا قرتی

بهمن 1390،درسای 27 ماهه
تاریخ : 04 شهریور 1391 - 21:25 | توسط : فاطمه | بازدید : 868 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

اولین سفر درسا به مشهد با قطار تیر ماه 1391

اولین سفر درسا به مشهد با قطار تیر ماه 1391

از وقتی درسا به دنیا اومده بود دیگه مثل قبلا نبود که گاهی اوقات با قطار و گاهی اوقات با هواپیما به مشهد و پیش مامان میرفتم و هواپیما شده بود پای ثابت ما برای سفر به مشهد هر چهار ماه یه بار اما این بار با قطار رفتیم که از رفتنه درسا اصلا اذیت نکرد و خیلی آروم بود اما موقع برگشتنه نگین .......
تاریخ : 04 شهریور 1391 - 04:29 | توسط : فاطمه | بازدید : 1425 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

درسا تو قطار،هنگام طلوع خورشید،ساعت 5 صبح

درسا تو قطار،هنگام طلوع خورشید،ساعت 5 صبح


تاریخ : 04 شهریور 1391 - 04:26 | توسط : فاطمه | بازدید : 3563 | موضوع : فتو بلاگ | 2 نظر

یک اتفاق بد

عصر سه شنبه 24 مرداد 91،من نبودم و بابا تو رو با خودش به پارک برده بود،البته این اتفاق جدیدی نبود و من به خاطر کلاسایی که داشتم یا برنامه هایی که هر از گاهی با دوستان داشتیم ونمیشد تو رو ببرموبابا خونه بودو مراقب تو یا تو رو به پارک میبرد.اون روزم یکی از همین روزا بود.وقتی کارم تموم شد،بابا که سه ساعتی میشد ازش جدا شده بودم زنگ زدو گفت من اینطرف خیابون منتظرتم ،زود بیا.من که دلم هوری ریخت پایینوبا عجله خودمو رسوندم و همین که چشم به صورت خوشگلت افتاد آه از نهادم بلند شد،چشم راستت حسابی ورم کرده بود و نصفه نیمه باز بودوخیلی برام سخت بود که بتونم بپذیرم،آخه با قیافهی سالم وخشگلت ازت خداحافظی کرده بودم و حالا....

نا خود آگاه زدم زیر گریه و با گریه از بابا میپرسیدم بچم چی شده چرا اینجوری شده و هادی توضیح داد که تو رو به پارک برده و تو نوبت تاب بودین که تاب میخوره تو صورتت و بینی و چشمت اون شکل میشه...خوب یادم نیست اما فکر کنم با حالتی طلبکارانه بهش میگفتم اگه منو نمیرسوندی مجبور نبودی درسا رو ببری پارک.آخه به بابا گفته بودم خودم میرم اما بندهی خدا واسه راحتی من گفته بود منو میرسونه...از طرفی از خودم ناراحت بودم که پیشت نبودم و اینجوری شده بود.بابایی تو همون 2،3 ساعتی که من نبودم بی اینکه به من بگه تو رو به بیمارستان برده و سیتی اسکن از بینی و سرت کرده بود.بمیرم الهی دختر گلم،چه دردی کشیدی حتماً.بابا میگفت مقاومت کردی و نذاشتی کمپرس یخ رو چشمت بذارن.ساعت 10 شب بود که دیدمت،اما نمیدونی چه شب بدی بود اون شب واسه من و بابا.هادی که روزه بود و هنوز تا اون موقع افطارم نکرده بود.به محظ اینکه رسیدیم خوه تو بالا اوردی و حسابی نگران شدیم.دوباره بیمارستان و باز از اونجا لبافی نژاد که تخصصی چشم بودوبین اون همه جیغ و گریه های تو دکتر چند بار چشمتو معاینه کرد و خیالمون از بینایی راحت شد.و با سیتی اسکن فرداش از چشمت یه نفس راحت کشیدیم.هر چند ظاهرش افتضاح بودو فردا صبحش هم باز با گریه های من شروع شد،آخه چشمت از شدت ورم کاملاًبسته شده بود،اندازه ی یه گردوی گنده ی کبودشده بودو با یه چشم میدیدی.تا د و روز تقریباًاینجوری بود تا اینکه کم کم رو به بهبودی رفت.خطر از بیخ گوشمون رد شده بود و خدا خیلی بهمون رحم کرد.اینجا بود که فهمیدم آدم باید با تمام وجود قدر نعمتاشو بدونه،دلم حسابی واسه دیدن قیافت تنگ شده بود و حالا خدایم رو شاکرم و امیدوارم تورو در پناه خودش حفظ کنه.....


تاریخ : 04 شهریور 1391 - 03:09 | توسط : فاطمه | بازدید : 627 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید