dorsa

dorsa جان تا این لحظه 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن دارد

از تهران رفتن چه خوبه.....

طبق برنامه ی عادی زندگیمون که هر سه یا چهار ماه یک بار با هم میریم مشهد و مامان جون و همه رو اونجا میبینیم این بار هم بعد از سه ماه رفتیم که البته بساط جشن تولدت رو هم اونجا به پا کردیم.....همیشه مشهد رفتن کلی روحیه ی من و تو رو عوض میکنه چون اونجا دیگه تنها نیستیم......به منم خیلی خوش گذشت....یه دلیل عمده ای که مشهد رفتن و دوست دارم چیز دیگه ایه...نه اینکه تو با خاله عفت پیش دوستاش میرفتی و با بچه های اونا یه عالمه بازی میکردی.....نه به خاطر اینکه همه دور و برت رو میگیرن و خدای نا کرده من یه کوچولو صدام واسه تو بلند بشه همه طرف تو رو میگیرن و نازت و میکشن....نه به خاطر اینکه جشن تولدت خیلی خوش گذشت و یه عالمه خوردیم و خندیدیم و رقصیدیم و خونه پر از بچه شده بود....نه به خاطر اینکه اگه کاری داشتم دیگه راحت تو رو به یکی میسپردم و میرفتم بیرون و به کارام میرسیدم..................فقط و فقط به این خاطر که تو اونجا یه تخت جدا و اتاق مجزا نداری......هر دو کنار هم می خوابیدیم.....هر شب بغلت میکردم و لطافت پوست صورتت اینقدر منو از خود بیخود میکرد که مدام دندونامو به هم فشار میدادم و قربون صدقه ی تو میرفتم و بعد از یه مدتی که با هم ور میرفتیم خوابمون میبرد..........دیگه کم کم بزرگ میشی دخترم....و من چه زمان دیگه ای میتونم شانس اینو داشته باشم که موجود به این کوچولویی و نرمی و گرمی و دلنشینی رو در حالیکه قد و قامتش به نصف بدن من نمیرسه به این راحتی و سبکی تو بغلم بگیرم و فشارش بدم...این بهتریت چیزیه که با هر بار مشهد رفتن کلی ازش سود میبرم...


تاریخ : 30 آبان 1391 - 03:03 | توسط : فاطمه | بازدید : 824 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

کفشای منه.......

کفشای منه.......

بلههههههه...توضیحاتت داده شد تو نوشته ی قبلی
تاریخ : 30 آبان 1391 - 02:28 | توسط : فاطمه | بازدید : 750 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

"تق تق "کفش پاشنه بلند

مدتهاست که توجه ویژه ای به کشوی کفشای مهمونی مامانی که همه ی اونا پاشنه بلنده پیدا کردی،البته این

موضوع برای دختر بچه ها چیز غیر عادی نیست اما اوایل که کوچیک تر بودی کشو رو به راحتی دو طرفشو

چسب پنج سانتی میزدم و با گفتن اینکه آقاهه اومده چسب زده راضی میشدی بعد از کمی تلاش نافرجام

برای باز کردنش میگفتی به آقاهه زنگ بزن بگو بیاد باز کنه و دیگه بی خیال میشدی اما حالا نمیدونم خوش

حال باشم یا ناراحت از اینکه به حدی رسیدی که چسبها رو با زیرکی باز میکنی....خیلی ماهرانه گوشه ی

ناخن کوچولوتو میذاری گوشه چسب و اون رو از رو کشو جدا مکنی....خیلی وقته که دیگه بی خیال چسب زدن

شدیم و باز به محض شنیدن صدای"تق تق"پاشنه های بلند کفش میفهمیم که الان درسا با لبی خندون و

نگاههایی شیطنت آمیز از راهرو پیداش میشه...چند وقتی هست که دیگه فقط بسنده میکنم به اینکه

بگم:درسا مامان.....آقای طالبی(همسایه ی طبقه ی پایینیمون)بیدار میشه ها!!!!!و دیگه نمیگم...درسا

میفتی...یا ممکنه بیفتی...چون تو اینقدر با اون کفشا ماهرانه راه میری و میرقصی که من هنوز که هنوزه

همچین مهارتی ندارم.....

 

اخه تو تو این مدت خیلی بیشتر از من اونا رو پوشیدی...............


تاریخ : 30 آبان 1391 - 02:23 | توسط : فاطمه | بازدید : 673 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

یه نی نی به اسم شادی

نی نی دخملی مامان:                                                                                                                               

مدتهاست که میخوام از اون نینی کوچولویی که با ما زندگی میکنه بنویسم اما فرصت نشده بود....یه نینی دوست داشتنی که تو به طرز عجیبی بهش وابسته شدی و بهش علاقه داری....اسمشو شادی گذاشتیم تا راحت تر صداش کنی و باهاش حرف بزنی...کمی زودتر از تو به این خونه اومد اما از همون روزی که اون اومد و تو هنوز تو وجود مامان بودی حس کرده بودم یکی از عروسکای مورد علاقه ات میشه....با یه ترکیب رنگی صورتی و سرخابی....البته ناگفته نمونه تا قبل ازیه سالگیت یه نینی خیلی کوچولو تر از این دوست و همراهت بود که اون موقها تازه یاد گرفته بودی و به همین اسم "نی نی" صداش میکردی که یه روز متاسفانه از دستت افتاده بود و گم شد و بعد از اون با" شادی " انس گرفتی....از اون موقع بود که مامان مامور شد تا همیشه با یه صدای خیلی زیر دخترونه جای شادی حرف بزنه.......تا شادی در مواقع لازم ازتت بخواد"غذا بخوری".....تشویقت کنه دستشویی بری....گاهی ازت ناراحت باشه و باهات حرف نزنه....و از این حکایتا....بماند که شبا اگه اون تو بغلت  نباشه به هیچ عنوان نمیخوابی....قسمت جالب داستان اینه که تو دقیقاً میدونی که یکی دیگه داره جای اون حرف میزنه....اما باز دنیای کودکانه ی تو گاهی تو رو وادار میکنه که بگی:نه مامان جای نینی حرف بزنه...یا اگه بخوای دل با با رو که تو موضوعی ناراحتش کردی به دست بیاری میگی نه بابا جاش حرف بزنه تا بتونی از طریق شادی با فرد مورد نظرت رابطه بر قرار کنی....... ..............ههههییییییییی ....چی بگم که خلاصه شادی شده مث بچمون و باید هر از گاهی حموم بره و مو بستن واسه شادی و مرتب کردن موهاش از بس که تو اونا رو به هم میریزی شده جزئ وظایف من.......


تاریخ : 24 آبان 1391 - 01:59 | توسط : فاطمه | بازدید : 699 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نی نی شادی درسا

نی نی شادی درسا

شادی بعد از بستن و مرتب شدن موهاش
تاریخ : 23 آبان 1391 - 02:06 | توسط : فاطمه | بازدید : 840 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

نی نی شادی

نی نی شادی

شادی قبل از مرتب شدن موهاش
تاریخ : 23 آبان 1391 - 02:01 | توسط : فاطمه | بازدید : 1623 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

سه سال گذشت...

دخترم سه سال بودنت در کنار ما را با تمام وجودم میخندم و با تمام شگفتی مینگرم...باز میگویم از آرامشی که از بودن تو داریم خدا را شاکریم هزاران بار....تولدت مبارک دردونه ی مامان...


تاریخ : 18 آبان 1391 - 11:23 | توسط : فاطمه | بازدید : 593 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سرم شلوغه...

دخملی مامان...در دری مامان:چند وقتیه حسابی درگیر کارای تولدتم...از اولین سال اومدنت همیشه میگفتم من 3 سالگی درسا رو تولد خوب میگیرم...چون واقعاًهماهنگ کردن کارا به این دلیل که فامیلها و خونواده ی بابایی شمالن و خونواده و فامیلای مامانی مشهدن و خودمون تهرانیم...کار بسی دشواریه...سال اول تو مشهد با مامان جون و خونواده ی مامانی یعنی فقط خاله هات و دایی هات تولد گرفتیم در حالیکه بابایی هم نتونست بیاد...سال دوم یه تولد سه نفری...ولی امسال دیگه جبران میکنم واست...میخوام یه تولد تم دار واست بگیرم...با تم زنبور...امیدوارم خوشت بیاد....خودت که مدام میگی میخوام زنبور شم...اما یه کم تردید دارم که کاش با تم باب اسفنجی میگرفتم آخه تو عااااااااااااشق باب اسفنجی هستییی....از تو چه پنهون منم خیلی با شخصیتای این کارتون حال میکنم....


تاریخ : 06 آبان 1391 - 06:19 | توسط : فاطمه | بازدید : 794 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

مینویسم برای دخترم....

هر روزم را با تو آغاز میکنم بی هیچ بهانه ای برای بودن جز با تو. دستانم را با کوچکی دستان گر گرفته ات

میگیری و گویی تو راهنمای منی نه من....همه جا را سرک میکشیم،از همه چیز برایت سخن میگویم،خورشید

را به بازی میگیریم و پروانه ها را به ر قص و سماع در می آوریم....در دفتر سفید نقاشی ات باز همان طرح

همیشگی را به تصویر میکشیم تا شاید قصه ی آن خانه ی قدیمی با آن دود کش پر از دود را بفهمیم....سرخ

میشوم از قرمزی ماهی های آن رودخانه و گلبرگهای آن گل که تو تلاش میکنی تا برایم نقش

بیافرینند...برمیخیزی و مرا به جنبش وا میداری...آنچنان دنیای ساده ای داری که تمام هستی را روی سر

انگشتانت میچرخانی....گریه هایت را گریه میکنم و با خنده هایت میخندم...شاد میشوم...بزرگ میشوم و تو

را از همان جایی که همیشه پنهان میشوی مییابم...میرقصم...کوچک میشوم....در جستجوی نگاه های

پرسشگر تو از همه چیز و همه کس میگویم تا مگر پاسخی بیابی اما دریغ....گاهی سرکش میشوی و مرا

به دنبال نا کجا تا مقصود خودت میکشانی و من میآیم حتی آن هنگام که آستانه ی صبرم را تنها در واژه ای

به نام مادر جستجو میکنم و...میابم؟؟...نمیابمش... چونان پیچکی بر اندامم میتابی و قد میکشی...بزرگ

میشوی...ومن در تو خود را میبینم که پیر میشوم....که هر لحظه از وجودت را عاشق میشوم...که گویی تکه

ای از روحت را با من در میامیزند...از گل تو ومن...منی دیگر با روحی مشترک میسازند که نامش نه مادر

است و نه فرزند.... حسی تازه است و آن را میبلعم تا مگر پیدایش کنم...تا به خودم میآیم میبینم باز بزرگ

میشوی...سخنانت این را میگویند...دستانت این را میپویند....و من باز پیر میشوم.....کاش تنها بتوانم

مسرتی در وجودت بکارم و بگویم:دنیا جای خوبی است...اما ایمان ندارم..و تنها میگویم سه سال زیستنت

در آن شاد باش تک تک کلماتی که بر زبان شیرین و کودکانه ات جاری میشود.....


تاریخ : 06 آبان 1391 - 01:10 | توسط : فاطمه | بازدید : 778 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر