هر روزم را با تو آغاز میکنم بی هیچ بهانه ای برای بودن جز با تو. دستانم را با کوچکی دستان گر گرفته ات
میگیری و گویی تو راهنمای منی نه من....همه جا را سرک میکشیم،از همه چیز برایت سخن میگویم،خورشید
را به بازی میگیریم و پروانه ها را به ر قص و سماع در می آوریم....در دفتر سفید نقاشی ات باز همان طرح
همیشگی را به تصویر میکشیم تا شاید قصه ی آن خانه ی قدیمی با آن دود کش پر از دود را بفهمیم....سرخ
میشوم از قرمزی ماهی های آن رودخانه و گلبرگهای آن گل که تو تلاش میکنی تا برایم نقش
بیافرینند...برمیخیزی و مرا به جنبش وا میداری...آنچنان دنیای ساده ای داری که تمام هستی را روی سر
انگشتانت میچرخانی....گریه هایت را گریه میکنم و با خنده هایت میخندم...شاد میشوم...بزرگ میشوم و تو
را از همان جایی که همیشه پنهان میشوی مییابم...میرقصم...کوچک میشوم....در جستجوی نگاه های
پرسشگر تو از همه چیز و همه کس میگویم تا مگر پاسخی بیابی اما دریغ....گاهی سرکش میشوی و مرا
به دنبال نا کجا تا مقصود خودت میکشانی و من میآیم حتی آن هنگام که آستانه ی صبرم را تنها در واژه ای
به نام مادر جستجو میکنم و...میابم؟؟...نمیابمش... چونان پیچکی بر اندامم میتابی و قد میکشی...بزرگ
میشوی...ومن در تو خود را میبینم که پیر میشوم....که هر لحظه از وجودت را عاشق میشوم...که گویی تکه
ای از روحت را با من در میامیزند...از گل تو ومن...منی دیگر با روحی مشترک میسازند که نامش نه مادر
است و نه فرزند.... حسی تازه است و آن را میبلعم تا مگر پیدایش کنم...تا به خودم میآیم میبینم باز بزرگ
میشوی...سخنانت این را میگویند...دستانت این را میپویند....و من باز پیر میشوم.....کاش تنها بتوانم
مسرتی در وجودت بکارم و بگویم:دنیا جای خوبی است...اما ایمان ندارم..و تنها میگویم سه سال زیستنت
در آن شاد باش تک تک کلماتی که بر زبان شیرین و کودکانه ات جاری میشود.....